فراموشكاري واقعاً نعمتي است، مخصوصاً اگر در اثر آلزايمر باشد! چون آدم عاقل،‌ بالغ و سالم، معمولاً نمي‌‌‌تواند فراموشكار باشد.

از مزه پراني كه بگذريم، راستش من از آدم‌هايي نيستم كه مي‌توانند به آساني همه چيز را فراموش كنند: مخصوصاً در مورد چيزهايي كه برايم مهم بوده يا برايشان تلاش كرده و روح گذاشته باشم! بالاتر از اين در مورد افراد – كساني را كه دوستشان داشته و براي دوست داشتنشان دليل داشته‌ام هرگز فراموش نمي‌كنم پس ظاهراً آدم‌ها و مسائلي را كه برايم از بعد مثبت قضيه مهم باشند، نمي‌توانم فراموش كنم. حالا عكس مسئله: در مورد مسائلي كه برايم اصلاً مهم نيستند و افرادي كه بنا به دلايلي اصلاً دوستشان ندارم، يا در زندگي‌ام نقشي نداشته‌اند و ندارند، چطور؟! معلوم است كه در اين مورد اصلاً تلاشي براي فراموش كردن لازم نيست، چون خود به خود فراموش مي‌شوند: چون از اول هم جايي را در ذهنم اشغال نكرده بودند.

مي‌ماند كه مورد سومي كه فكر مي‌كنم بايد موضوع اصلي اين بحث باشد:

افراد يا مسائلي كه نقشي بسيار منفي در زندگي فردي يا تلاش‌هاي اجتماعي هدفمند و معني دارم ايفا كرده‌اند!

در اين مورد: دو گونه رويكرد دارم:

در مورد افراد، سعي مي‌كنم نه عمل بد و رفتار ناپسندشان، كه خودشان را فراموش كنم. به آن معني كه سعي مي‌كنم به خاطر آن عمل يا رفتار بد، كينه و تكدّر خاطري از آنها به دل نداشته باشم، كه مثلاً خداي ناكرده بخواهم يك وقت تلافي يا برخورد شخصي كنم، اصلاً اين چنين افرادي انگار كه ديگر در زندگي‌ام وجود ندارند، اين البته از نظر خودم بزرگترين برخورد منفي با ‌آنهاست. مي گوييد چرا؟ براي اينكه همه آدم ها را دوست دارم، آدم هاي خوب را هم خيلي دوست دارم و براي اين دوستي و علت آن كه خوبي، مهرباني، صداقت، فهم و شعور، دانش و ... آدم‌هاست، خيلي ارزش قايلم. وقتي كسي از اينها بهترين يا بدترين از آن، صفاتي منفي به لحاظ انساني داشت، به نحوي كه با رفتار و عملش آسيبي به خودم، عزيزانم يا مرام فكري و اجتماعي‌ام وارد كرد، آنقدر از چشمم مي‌افتد و كوچك مي‌شود كه ديگر اصلاً برايش ارزش قايل نيستم تا كوچكترين جايي را در روح و فكرم اشغال كند. براي نمونه‌اي در اين زمينه شعري را برايتان مي‌نويسم كه از دانشجويان بسيار خوب و با وفايم تقديم كرده‌ام كه عاشق يك آدم بي‌وفا بود كه به عشق او خيانت كرده و پس از سال‌ها اظهار عشق كه امان به او، سراغ كسي ديگر رفت كه براي آنكه بگويم يك چنين آدمي شايسته عشق صادقانه او نبوده و بايد فراموشش كند اين شعر را نوشتم:

مي‌رود

مي‌رود ....

مثل آبروي عشق

مثل اعتبار دوستي

مي‌گذارمش كه بگذرد

مثل زندگي

مثل رودهاي پوستي ..........

مي‌شناسمش

بي‌وفاست مثل لحظه‌ها

مي‌سپارمش به لحظه‌هاي بي‌وفا

مي‌گذارمش كه زندگي كند ....

به نظر من، اين بهترين برخوردي است كه مي‌شود با آدمي كرد كه رفتارهايي خلاف مهرباني و صداقت و در يك كلمه – انسانيت دارند. آنها را بايد از روح و روان خود تبعيد كنيم. اين بدترين مجازات براي آنهاست. بي‌آنكه توانسته باشند زشتي‌ها و بدي‌هاي خود را به روح و ذهن شما منتقل كنند.

اما اين‌ها رفتار و اعمالشان هرگز فراموش نمي‌شود و اختلالي كه در زندگي فردي يا اجتماعي ما ايجاد مي‌كنند، گاهي بسيار جدي است البته با همه توانم سعي در جبران مسئله و ترميم آن مي‌كنم. به نحوي كه آثار آن اعمال و رفتارها را به هر شكلي كه مي‌شود، جبران كنم گاهي هم اين مسائل اصلاً جبران پذير نيست. پس حرفم را خلاصه كنم: براي من در مورد چيزها و افراد مهم، چه مثبت و چه منفي اصولاً فراموشي وجود ندارد. تنها در مورد افرادي كه نقش منفي مهمي را در زندگي فردي و اجتماعي‌ام ايفا كرده‌اند سعي مي‌كنم خودشان را فراموش كنم و با عملشان مبارزه كنم، تقريباً شبيه همان كاري كه مادر عزيز و بزرگ سهراب مي‌كند! اصلاً با شخص قاتل پسرش كاري ندارد، اصلاً مقيدش انتقامگيري نيست عمل زشت و غير قابل بخشش ما كه سن و ديگر هرگز، هرگز، هرگز اتفاق نيفتد.

اين نوع تلاش آگاهانه براي فراموش‌كردن از نوع در عفو لذتي است كه در انتقام نيست يكي از زيباترين تجربه‌هايي است كه روح را پالايش مي‌كند و به انسان، نيرويي فوق‌العاده مي‌دهد براي تلاش در جهت نهادينه شدن خوبي‌‌ها و زيبايي‌ها ....... كه معني واقعي زندگي براي انسان و تداوم زندگي انسان است.

 فاطمه راكعي

منبع: چلچراغ